سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین ملاقات سورنا و چرخ خیاطی

مردم از خنده برای اون نگاه ها پر تجبت. سورنا جان مامان روی صندلی غذاش نشسته بود و تلویزیون هم داشت اختتامیه جشنواره فیلم فجر رو نشون می داد و مامان ساناز فرصت رو غنیمت شمرد و رفت چرخ خیاطی رو از کمد آورد تا مانتو و شلوارهای جدیدی رو که شرکت داده بود اندازه کنه. قیافه سورنا واقعا دیدنی بود چنان خم شد بود و با  هر دور ققققررررررر کردن چرخ خیاطی چشمهاش متعجب تر می شد و خودش دولاتر که ببینه چه خبره که من دیگه از خنده غش کرده بودم. کنجکاو جانک من مامان قربونت بره که انقدر باهوشی. ...
22 بهمن 1396

اولین آدم برفی

از دیشب تا حالا اساسی این برف قشنگ بارید. مامانی و بابایی هم جهت پوشش شیفت یکشنبه ها که وظیفه نگهداری از سورنا برعهده عزیز و مامانیه، از شب قبل پیش ما بودن، صبح که مامان پاشد بره سرکار، دید برف زیبای خدا همه جا رو سپید کرده و راننده هم تماس گرفت و گفت تو جاده گیر کرده و نمیتونه بیاد. خلاصه مامان ساناز و بابا مسعود 6 صبح زدن به دل کوچه و برف بازی کردن، بابا رفت سرکار و شرکت مامان هم تعطیل شد و مامان ساناز موند پیش پسرش تا اولین روز برفی سورناجون رو باهم جشن بگیرن. مامان ساناز رفت پشت بوم و با برفا یه آدم برفی خوشگل درست کرد. وبعد هم به اتفاق بابا ناصر و عزیز رفتن وکلی عکسای خوشگل با آدم برفی انداختن. روز قشنگ ما شاد و...
8 بهمن 1396

اولین برف زمستانی

اصلا از دیروز که باغ کتاب بودیم از تب و تاب آسمون معلوم بود قراره بباره. امروز عصری حسابی ذوق زده شدیم چون داره یک برف خوشگل و سپید از آسمون میاد. پسری رو مجهز کردیم و رفتیم سراغ برف. اینم از اولین برف دیدن پسرک جانم. ...
7 بهمن 1396

باغ کتاب گردی

امروز صبح از خواب که پا شدیم تصمیم گرفتیم بریم به باغ کتاب. هم گردشی کنیم و هم کتابای تاتی برای سورنا جون بخریم. باغ کتاب فضای خیلی قشنگی داشت ما که حسابی از دیدنش لذت بردیم، هرچند مناسب گروه سنی سورنای من نبود ولی دیدنش و گشتن در آن فضا خالی از لطف نبود. خلاصه که کلی عکاسی کردیم با شخصیت های کارتونی و پرخاطره و بعد هم رفتیم قسمت فروش کتابها و کتابهایی که می خواستیم رو برای سورناخان خریداری کردیم. در همین حال و هوا بودیم که خبردار شدیم زندایی آیدا رو مرخص کردن، آخه دیروز خدا به ما یه دختر ناز داده به نام درساخانوم و قرار شد به اتفاق خاله سارا عصری بریم خونه دایی حامد. از باغ کتاب رفتیم خونه و ناهار رو خوردیم و ب...
6 بهمن 1396
1